سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : جمعه 103 آذر 9 ، 2:57 عصر
هر که ما أهل‏بیت را دوست گیرد ، درویشى را همچون پوشاک بپذیرد [ و گاه این سخن را به معنى دیگر تأویل کنند که اینجا جاى آوردن آن نیست . ] [نهج البلاغه]
کسى صدا مى زند

هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح کار کرده بودیم و هیچ شهیدى خودش را نشان نداده بود. همین مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسایل را جمع کرده بودیم که برویم. خورشید، پشت ارتفاع 146 فکه، سرخ مى شد و پائین مى رفت. در کنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربایجان مى آمد. پاسدار وظیفه لشکر 27 بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجایش ایستاد. بدون هیچ حرکتى. من هم ایستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:

- براى چى وایسادى؟ راه بیفت بریم، شب شد...

او حرکت کرد. ولى نه به طرفى که ما مى رفتیم. برگشت طرف محلى که کار مى کردیم. تعجب کردم. با خودم گفتم حتماً چیزى جدا گذاشته، به همین خاطر گفتم: «کجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «یک دقیقه صبر کن...».

ما سوار ماشین شدیم و آماده حرکت. خیلى عجیب بود. رفت و بیل به دست گرفت و شروع کرد به کندن زمین. جایى خاص را مى کند. خنده اى کردم و به شوخى گفتم: «بابا جون... اشتباه کرد، ولش کن بیا، چیزى گیرت نمیاد.»

ولى او همچنان بیل مى زد، یک دفعه صدا زد: «بیایید... اینجا... یک شهید...» اول فکر کردیم شوخى مى کند. ولى تا بحال سابقه نداشت کسى در مورد پیدا کردن شهید شوخى کند. همه از ماشین پریدیم پایین. جلو که رفتیم، دیدیم راست مى گوید. استخوان هاى شهیدى در سرخى غروب نمایان بود. همه بیل به دست گرفتیم و در کمال احتیاط شروع کردیم به کندن. طولى نکشید که پنج شهید در کنار یکدیگر یافتیم.

بعد از اینکه شهدا را برداشتیم تا آماده برگشتن شویم، رو به او کردم و چگونگى مسئله را پرسیدم، که گفت:
هنگامى که با شما راه افتادم که برویم، یک لحظه احساس کردم یک نفر دارد با انگشت به من اشاره مى کند که برگردم. چند قدم رفتم جلو ولى دوباره دیدم دارد اشاره مى کند که بیا. من هم تأمل نکردم و برگشتم تا جایى را که نشان مى دهد ،بکنم.



کلمات کلیدی : سرافرازان، تفحص، صدا می زد، پنج شهید